خرم شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود. مولوی. - خندان شدن شمشیر، کنایه از دندانه دار شدن شمشیر و مانند آن. (آنندراج) : قیمت شمشیر کم گردد چو خندان میشود. وحید (از آنندراج)
خرم شدن. (یادداشت بخط مؤلف) : تا زمین و آسمان خندان شود عقل و روح و دیده صد چندان شود. مولوی. - خندان شدن شمشیر، کنایه از دندانه دار شدن شمشیر و مانند آن. (آنندراج) : قیمت شمشیر کم گردد چو خندان میشود. وحید (از آنندراج)
ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن.نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانه. ابانه. بیان کردن: بروز چهارم سپیده دمان چو خورشید پیدا شد از آسمان. فردوسی. بگفت آنچه بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد ار نوش زاد. فردوسی. نباید که پیدا شود راز تو وگر بشنود راز و آوازتو. فردوسی. چو پیدا شد آن فر واورند شاه درفش بزرگی و چندین سپاه. فردوسی. خدائیت پیدا شود آن زمان که آیی بچنگم چو شیر ژیان. فردوسی. بپاسخ بگفتند کز روزگار یکی مرد پیدا شود نامدار. فردوسی. سر بانوان بودم و فر شاه از آن پس چو پیدا شد از من گناه. فردوسی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما (نک) بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ. عسجدی. نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود که از درختی پیدا شدست منبر و دار. ابوحنیفۀ اسکافی. از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). درعلم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را ازدرجۀ کفر بدرجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). ز پنهان آمداینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران. ناصرخسرو. تو عورت جهل را نمی بینی آنگاه شود بچشم تو پیدا این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا. ناصرخسرو. ای کرده قال و قیل ترا شیدا هیچ از خبر شدت بعیان پیدا. ناصرخسرو. کفر و نفاق از وی چو عباسی بر جامۀ سیاهش پیدا شد. ناصرخسرو. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود. ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مردچون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود. ناصرخسرو. پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند. ناصرخسرو. و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص 243). چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار نهانیهای این گردنده پرگار. نظامی. گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل پیدا نیامدی و نهانم بسوختی. عطار. ولیکن چو پیدا شودراز مرد بکوشش نشاید نهان باز کرد. سعدی. عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد. سعدی. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀ او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی). درین ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای برکنار. سعدی. آنچه با معنی است خود پیدا شود و آنچه بی معنی است خود رسوا شود. مولوی. شیر را در قعر پیدا شد که بود نقش او آن کش دگر کس می نمود. مولوی. افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن. حافظ. کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند. ابن یمین. - امثال: از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود. مشطت الناقه مشطاً، پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق، پیدا شدن بشاشت. تمشر، پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً، پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض، پیدا شدن چیزی. اشباء، پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأی ٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ٔ شعباً، ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق، پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب)، مهیا گردیدن: مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد. صائب. ، متمایز شدن. مشخص شدن: چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه). پس نهایتها بضد پیدا شود چونکه حق را نیست ضد پنهان بود. مولوی. که نظر بر نور بود آنگه برنگ ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ. مولوی. حصحصه، پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب)، حاضر آمدن، یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن
ظهور. ظاهر شدن. آشکار شدن.نمایان شدن. ظاهر گشتن. بوجود آمدن. تجلی. طلوع. بدو. (منتهی الارب). عرض. بقول. اتضاح. وضوح. (منتهی الارب). تبیین. استبانه. ابانه. بیان کردن: بروز چهارم سپیده دمان چو خورشید پیدا شد از آسمان. فردوسی. بگفت آنچه بشنید و نامه بداد سخنها که پیدا شد ار نوش زاد. فردوسی. نباید که پیدا شود راز تو وگر بشنود راز و آوازتو. فردوسی. چو پیدا شد آن فر واورند شاه درفش بزرگی و چندین سپاه. فردوسی. خدائیت پیدا شود آن زمان که آیی بچنگم چو شیر ژیان. فردوسی. بپاسخ بگفتند کز روزگار یکی مرد پیدا شود نامدار. فردوسی. سر بانوان بودم و فر شاه از آن پس چو پیدا شد از من گناه. فردوسی. با سماع چنگ باش از چاشتگه تا آن زما (نک) بر فلک پیدا شود پروین چو سیمین شفترنگ. عسجدی. نکشم ناز ترا و ندهم دل بتو من تا مرا دوستی و مهر تو پیدا نشود. منوچهری. ز یک پدر دو پسر نیک و بد عجب نبود که از درختی پیدا شدست منبر و دار. ابوحنیفۀ اسکافی. از دور مجمزی پیدا شد از راه امیرمحمد او را بدید. (تاریخ بیهقی). درعلم غیب وی (خداوند) رفته است که در جهان در فلان بقعت مردی پیدا خواهد شد. (تاریخ بیهقی). ایزد... چون خواست که دولت بدین بزرگی پیدا شود... سبکتکین را ازدرجۀ کفر بدرجۀ ایمان رسانید. (تاریخ بیهقی). ابتدا بباید دانست که امیر ماضی... شکوفۀ نهالی بود که ملک از آن نهال پیدا شد. (تاریخ بیهقی). ز پنهان آمداینجا جان و پیدا شد ز تن زآنسان که پنهان برشود وندر هوا پیدا شود باران. ناصرخسرو. تو عورت جهل را نمی بینی آنگاه شود بچشم تو پیدا این عورت بود آنکه پیدا شد در طاعت دیو از آدم و حوا. ناصرخسرو. ای کرده قال و قیل ترا شیدا هیچ از خبر شدت بعیان پیدا. ناصرخسرو. کفر و نفاق از وی چو عباسی بر جامۀ سیاهش پیدا شد. ناصرخسرو. گر ترا درخور بود زان پس چرا ایدون بود کز شرار او شهاب اندر فلک پیدا شود. ناصرخسرو. آسمان و تن از ایشان در جهان پیدا شود تا نجوم فضل را می مرکز مروا شود. ناصرخسرو. شمس چون پیدا شود آفاق ازو روشن شود مردچون دانا شود دل در برش دریا شود. ناصرخسرو. چون حمل ساقط شود میزان همی طالع شود همچنان در دین ازیشان مردمی پیدا شود. ناصرخسرو. پیدا ازان شدند که گشتند ناپدید زان بی تن و سرند که اندر تن و سرند. ناصرخسرو. و سید عالم بر نهالی که از لیف خرما بافته بودند خفته و خطهای آن لیف خرما بر پهلوی سید عالم نشسته بود و پیدا شده. (قصص الانبیاء ص 243). چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار نهانیهای این گردنده پرگار. نظامی. گفتی که هر زمانت پیدا شوم بوصل پیدا نیامدی و نهانم بسوختی. عطار. ولیکن چو پیدا شودراز مرد بکوشش نشاید نهان باز کرد. سعدی. عقل را گفتم ازین پس بملامت بنشین گفت خاموش که این فتنه دگر پیدا شد. سعدی. هم از عهد خردی آثار بزرگی در ناصیۀ او پیدا شده. (گلستان سعدی). دختر پادشاه آن زمانرا علتی پیدا شد. (مجالس سعدی). درین ورطه کشتی فروشد هزار که پیدا نشد تخته ای برکنار. سعدی. آنچه با معنی است خود پیدا شود و آنچه بی معنی است خود رسوا شود. مولوی. شیر را در قعر پیدا شد که بود نقش او آن کش دگر کس می نمود. مولوی. افسر سلطان گل پیدا شد از طرف چمن مقدمش یارب مبارک باد بر سرو و سمن. حافظ. کودکانی کاندر ایام شما پیدا شدند گر خلاف رایتان مایل بکار دیگرند می نشاید کردشان تکلیف بر عادات خویش زانکه ایشان مردمان روزگار دیگرند. ابن یمین. - امثال: از سستی آدمیزاد گرگ آدمیخوار پیدا میشود. مشطت الناقه مشطاً، پیدا شد پیه شانه وار در پهلوی ناقه. انطلاق، پیدا شدن بشاشت. تمشر، پیدا شدن اثر توانگری بر کسی. لاح النجم لوحاً، پیدا شدن و برآمدن ستاره. اعراض، پیدا شدن چیزی. اشباء، پیدا شدن کسی را فرزند زیرک. سنح لی رأی ٌ سنوحاً و سنحاً، پیدا و هویدا شد مرا تدبیری. شعب الشی ٔ شعباً، ظاهر و پیدا شد چیز. انشقاق الغیم عن البرق، پیدا شدن برق از ابر. (منتهی الارب)، مهیا گردیدن: مرا صائب بفکر کار عشق انداخت بیکاری عجب کاری برای مردم بیکار پیدا شد. صائب. ، متمایز شدن. مشخص شدن: چون او را حوت نام کنی اینجا حوت جنوبی باید گفتن تا این از آن پیدا شود. (التفهیم). و برتران از فروتران پیدا شوند. (قابوسنامه). پس نهایتها بضد پیدا شود چونکه حق را نیست ضد پنهان بود. مولوی. که نظر بر نور بود آنگه برنگ ضد بضد پیدا شود چون روم و زنگ. مولوی. حصحصه، پیدا شدن حق از باطل. (منتهی الارب)، حاضر آمدن، یافت شدن. مقابل گم شدن. جسته و یافته شدن. حاصل شدن. حصول. (دهار). بدست آمدن
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند. ناصرخسرو. بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست. ناصرخسرو. این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است. ناصرخسرو. سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود گر بسرش بگذری. سعدی. آن عزیزان چو زنده می نشود کاج اینان دگر بمیرندی. سعدی. جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری. سعدی. ، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج). - زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) : امیدمرده زنده به دشنام میشود آه از دعای من که به مرگ اثر نشست. ظهوری (از آنندراج). - زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) : چو صبح سعادت برآید پگاه شوم زنده چون باد در صبحگاه. نظامی (از آنندراج). - زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج). - زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن: دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص می کند به سماع کلام دوست. اسدی. - زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام: گر آید یکی روشنک را پسر شودبی گمان زنده نام پدر. فردوسی
زنده گردیدن. حیات یافتن. نشر. نشور. از نو حیات یافتن. زنده گشتن: حکمت آبیست کجا مرده بدو زنده شود حکما بر لب این آب مبارک شجرند. ناصرخسرو. بنگر نبات مرده که چون زنده شد به تخم آن کش نبود تخم چگونه فنا شده ست. ناصرخسرو. این مرده لاله را که شود زنده یم سلسبیل و محشر هامون است. ناصرخسرو. سعدی اگر کشته شود در فراق زنده شود گر بسرش بگذری. سعدی. آن عزیزان چو زنده می نشود کاج اینان دگر بمیرندی. سعدی. جان بدهند در زمان، زنده شوند عاشقان گر بکشی و در زمان، بر سر کشته بگذری. سعدی. ، در تداول، حق بازی پیدا کردن یک فرد. حق دخول در بازی پس از آنکه از پیش مرده یعنی باخته بود در الک دولک و غیر آن. (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا). - زنده شدن آتش، کنایه از روشن شدن آتش. (آنندراج). - زنده شدن امید، روا شدن حاجت بعد از یأس. (آنندراج) : امیدمرده زنده به دشنام میشود آه از دعای من که به مرگ اثر نشست. ظهوری (از آنندراج). - زنده شدن باد، کنایه از حرکت کردن و موج زدن باد. (آنندراج) : چو صبح سعادت برآید پگاه شوم زنده چون باد در صبحگاه. نظامی (از آنندراج). - زنده شدن چراغ، کنایه از روشن شدن چراغ. (آنندراج). - زنده شدن دل، شاد و خرم شدن آن: دل زنده میشود به امید وفای یار جان رقص می کند به سماع کلام دوست. اسدی. - زنده شدن نام، دوام یافتن نام. جاودان شدن نام: گر آید یکی روشنک را پسر شودبی گمان زنده نام پدر. فردوسی
دیوانه شدن. (یادداشت مؤلف). آشفته شدن: عجب از قیصرم آید که بدان ساده دلی است کو ز مسعود براندیشدو شیدا نشود. منوچهری. وین چهره های خوب که در نورش خورشید بینوا شود و شیدا. ناصرخسرو. شیدا شده ام چرا همی ننهی زنجیر دو زلف بر من شیدا. مسعودسعد. ، سخت عاشق شدن. واله گشتن: روح شیداشد ز عشق منظرش از نظر گو حرز شیدایی فرست. خاقانی. قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا. نظامی. عقل از طرۀ او نعره زنان مجنون گشت روح از حلقۀ او رقص کنان شیدا شد. عطار
دیوانه شدن. (یادداشت مؤلف). آشفته شدن: عجب از قیصرم آید که بدان ساده دلی است کو ز مسعود براندیشدو شیدا نشود. منوچهری. وین چهره های خوب که در نورش خورشید بینوا شود و شیدا. ناصرخسرو. شیدا شده ام چرا همی ننْهی زنجیر دو زلف بر من شیدا. مسعودسعد. ، سخت عاشق شدن. واله گشتن: روح شیداشد ز عشق منظرش از نظر گو حرز شیدایی فرست. خاقانی. قصه گو رفت و قصه ناپیدا بیم آن بد که من شوم شیدا. نظامی. عقل از طرۀ او نعره زنان مجنون گشت روح از حلقۀ او رقص کنان شیدا شد. عطار
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
مطیع شدن. رام شدن. اسیر شدن. گرفتار شدن: چو کاووس بگرفت گاه پدر مر اورا جهان بنده شد سربسر. فردوسی. هر که او بیدار گردد بندۀ ایشان شود زآن که چون مولای ایشان گشت خود مولی ̍ شود. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 133). ارجو که باز بنده شود پیشم آن بی وفا زمانۀ پیشینم. ناصرخسرو. زیبد اگر طلب کند عزت ملک مصر دل آنکه هزار یوسفش بندۀ جاه و مال شد. سعدی
ظاهر شدن آشکار گردیدن ظهور نمایان شدن تبین تجلی: چون پیدا شد که چیست لون پیدا شد که چیست بینایی. نخست آنکه یابی بدو آرزو ز هستیش پیدا شود نیک خو. (شا. بخ 2382: 8) -2 معلوم گشتن مشخص گردیدن ممتاز شدن: ... تا این از آن پیدا شود، حاضر آمدن حاضر شدن
ظاهر شدن آشکار گردیدن ظهور نمایان شدن تبین تجلی: چون پیدا شد که چیست لون پیدا شد که چیست بینایی. نخست آنکه یابی بدو آرزو ز هستیش پیدا شود نیک خو. (شا. بخ 2382: 8) -2 معلوم گشتن مشخص گردیدن ممتاز شدن: ... تا این از آن پیدا شود، حاضر آمدن حاضر شدن